« بنام حق»
اشکاتو پاک کن همسفر گاهی باید بازی رو باخت اما اینو یادت باشه باز می شه زندگی رو ساخت
بهار عاشق بود و زمین معشوق عشق بی تابی می آورد
و بهار بی تاب بود
زمین اما آرام و سنگین و صبور ....
و بهار پرده از عاشقی برداشت . آن هنگام که رازش عظیم گشت
و عشقش مهیب و جهان حیرت کرد .....
یک نفر آمد قرارم را گرفت
لحظه های انتظارم را گرفت
بی خبر آمد به باغ خاطرم
فصل سبز روزگارم را گرفت
خوشبختانه خواهرم منو بخشیده و انگار سرنوشت هم اونو دوست داره ، این روزا برای اون خوب پیش می ره امیدوارم همینگونه ادامه داشته باشه...
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی تو را با غم چه کار است